درآمدى بر فلسفه اخلاق از منظر استاد مطهرى
مسعود اميد جستاره يكى از مباحث مهم در عرصه تفكر فلسفى،همانا مبحث فلسفه اخلاق است. اين مبحثاز مدتها پيش در غرب مطرح بوده و در بابمسائل آن تحقيقاتى صورت گرفته است.برخى از مسائل فلسفه اخلاق را مىتوان درتاريخ تفكر مسلمانان نيز جويا شد. در ايران،نخستين جرقههاى شروع چنين بحثهايى رامىتوان در آراى مرحوم علامه طباطبايىجست. بهدنبال اين گامهاى نخستين و در سايهعنايت و توجه استاد مطهرى، مواد اوليه اينسنخ از مباحث، تا حدى فراهم گرديد. بتدريجمتفكران و محققان ديگرى نيز در اين دياربهطور جدى به تحقيق و بررسى در مسائلفلسفه اخلاق دست زدند.
مسعود اميد
جستاره
يكى از مباحث مهم در عرصه تفكر فلسفى،همانا مبحث فلسفه اخلاق است. اين مبحثاز مدتها پيش در غرب مطرح بوده و در بابمسائل آن تحقيقاتى صورت گرفته است.برخى از مسائل فلسفه اخلاق را مىتوان درتاريخ تفكر مسلمانان نيز جويا شد. در ايران،نخستين جرقههاى شروع چنين بحثهايى رامىتوان در آراى مرحوم علامه طباطبايىجست. بهدنبال اين گامهاى نخستين و در سايهعنايت و توجه استاد مطهرى، مواد اوليه اينسنخ از مباحث، تا حدى فراهم گرديد. بتدريجمتفكران و محققان ديگرى نيز در اين دياربهطور جدى به تحقيق و بررسى در مسائلفلسفه اخلاق دست زدند.
مرحوم استاد مطهرى با تيزبينى خاص خود بهاهميت مباحث فلسفه اخلاق پى برده بودند ودر مناسبتهاى مختلف به تامل و بحث درمسائل متعدد آن مىپرداختند. ايشان تا حدىمواد لازم را براى تاسيس يك فلسفه اخلاقخاص و معين فراهم آورده بودند و درسخنرانيها و نوشتههاى خود اين مواد رامطرح مىساختند. ليكن فرصت گردآورى،تنظيم و تنقيح و بسط و تحليل مباحث راآنچنانكه مورد نظر خودشان بود، نيافتند.براى بيان آراى استاد در مسائل مختلف فلسفهاخلاق ناچار بايد به آثار متعدد ايشان رجوعشود. براى رسيدن بهنظر ايشان در باب فلسفهاخلاق مىتوان دو راه را در پيش گرفت:
1- اخذ نظر يا نظراتى محورى و اساسى ازآراى استاد مطهرى و آنگاه استنتاج لوازم ونتايج آن نظر يا نظرات اساسى و انضمام ديگرنظرات استاد به آنها بدان شرط كه با اينمجموعه سازگار باشند.
2- بيان مجموعى از آراى استاد همراه با تلاشدر جهت تحليل و بسط نظرات ايشان و نيزاستنتاج و برداشتبرخى مسائل از اشارات ومواد موجود در آثار ايشان، به شرط سازگارىبا آرا تا جايىكه به مواضع صريح ايشانلطمهاى وارد نسازد.
ما بند دوم را مبناى تحقيق در اين نوشتار قراردادهايم و در نظر داريم تا بر اين اساس،بهصورت اجمالى و بهعنوان گام نخستين، تفكرفلسفى و تحليلى ايشان را در باب اخلاق، درقالب اشارات و نكتههايى، ارائه دهيم. با توجهبه آراى استاد مطهرى، در مجموع مىتوان پنجبخش كلى را براى تشكيل فلسفه اخلاق موردنظر ايشان، در نظر گرفت. اين بخشهاىپنجگانه بدينترتيب است:
1- اخلاق (مقدمات) 2- اخلاق، فلسفه اخلاق و حوزههاى معرفتى 3- مباحث معرفتشناسى در حوزه اخلاق 4- مباحث علمالنفس فلسفى در باب اخلاق 5 - بحث در مكاتب فلسفه اخلاق و نقد وبررسى و مقايسه آنها
اين نوشتار تنها شامل تامل و بيان نكات وتحليلهايى در باب چهار بخش اوليه است وشامل بخش پنجم نمىشود.
1- اخلاق (مقدمات)
اخلاق عبارت است از يك سلسله خصلتها و سجايا و ملكاتاكتسابى كه بشر آنها را بهعنوان اصول اخلاقى مىپذيرد يا بهعبارت ديگر قالبى روحى براى انسان كه روح انسان در آن كادرو طبق آن طرح و نقشه ساخته مىشود. در واقع اخلاقچگونگى روح انسان است. آنجايى كه مىگويد: (1) اخلاقمرتبط با ساختمان روحى انسان است و بر اين اساس با آداب ورسوم مرسوم در جوامع تفاوت دارد; چرا كه آداب و رسوميك سلسله قراردادهاى صرف مىباشند كه ربطى به ملكات وخلقيات و قالبهاى روحى درونى ندارد. (2)
1-2 - اهميت و ضرورت اخلاق
1- 2-1- اخلاق شرط كمال انسان
وجود انسان به گونهاى ضعيف و ناقص آفريده شده است;بهگونهاى است كه بايد خود، ابعاد هستى خود را شكل دهد و بهكمك قدرت انديشه و اراده خويش استعدادهاى مختلفش راشكوفا سازد و به كمال لايق خود برسد. بخشى از استعدادها وابعاد وجود انسان همانا خلقياتى است كه بايد انسان كسب كند.اخلاق، استعدادى است كه در وجود انسان نهفته است و براىآنكه انسان به كمال لايق خود برسد بايد اين جنبه از وجودش رانيز شكوفا سازد و اين نوع كمال بهواسطه يك سيستم اخلاقىميسور است. (3)
1-2-2- اخلاق يكى از غايات بعثت
يكى از غايات مهم بعثت كه پيامبر اكرم «صلى الله عليه وآله» آن را بيانفرموده همانا تتميم و تكميل خلقهاى فاضل و صفات اخلاقىاست (انى بعثت لاتمم مكارم الاخلاق). (4)
1-2-3- اخلاق و سرنوشت اخروى انسان
ملكات، خلقيات و اعمال ما صورتى ملكى دارد كه فانى وموقت است و آن همان ظاهر اعمال است كه در اين جهان تحققمىيابد. حقيقت و وجههاى ملكوتى دارد كه پس از صدور از ماهرگز فانى نمىشود و آن از توابع و لوازم و فرزندان جداناشدنىاعمال و رفتار ماست. ملكات و خلقيات و اعمال ما از وجههملكوتى و چهره غيبى باقى است و روزى خواهد رسيد كه ما بهآنها واصل خواهيم شد و آنها را با همان وجهه و چهره مشاهدهخواهيم كرد و زمينه و موجبات نعيم و لذت يا جحيم و عذابما همين امور خواهند بود. (5)
1-2-4- رمز تنزل پايبندى به اخلاق در دنيا
علتسستشدن و تنزل تقيدات اخلاقى در جهان امروز رامىتوان در سه عامل عمده جويا شد: نخست، استفاده از تلقين وتقليد صرف در القاى امور اخلاقى. دوم، عدم وجود توجيهمنطقى و عقلانى براى اخلاق. سوم، عدم وجود پايه و اساسمحكم و استوار براى اخلاق كه همان دين مىباشد. (6)
1-3- علم اخلاق
علم اخلاق علمى است كه دستورالعملهاى كلى براى زيستنمقدس، متعالى و ارزشمند را مورد بحث قرار مىدهد. به عبارتديگر علم اخلاق علم قالبهاى كلى چگونه زيستن متعالى و باقداست مىباشد. اين چگونگى، هم شامل رفتار مىشود و همشامل ملكات نفسانى، يعنى انسان بايد چگونه رفتار كند وچگونه ملكاتى بايد داشته باشد تا زيستن او باارزش باشد.ملكاتى مانند عدالت، تقوا، شجاعت، عفت، حكمت، استقامت،وفا، صداقت و ... (7)
1-3-1- علم چگونه رفتار كردن و چگونه بودن و معناىصحيح آن
برخى معتقدند علم اخلاق دستور چگونه زيستن را در دوناحيه به ما مىدهد; يكى در ناحيه چگونه رفتار كردن و ديگردر ناحيه چگونه بودن. در حقيقت چگونه زيستن دو شعبه دارد:شعبه چگونه رفتار كردن و شعبه چگونه بودن. چگونه رفتاركردن مربوط مىشود به اعمال انسان (كه البته شامل گفتار هممىشود) كه چگونه بايد باشد و چگونه بودن مربوط مىشود بهخويها و ملكات انسان كه چگونه و به چه كيفيتباشد. در اينبيان چنين فرض شده كه به هر حال انسان يك «چيستى» وماهيتى ماوراى رفتارها، خويها و ملكاتش دارد و اخلاق اساسابا ماهيت انسان سر و كار ندارد.
درحالىكه بنابر نظريه اصالت وجود از يكطرف و بالقوهبودن و نامتعين بودن شخصيت انسانى انسان از طرف ديگر وتاثير رفتار در ساختن نوع خلق و خويها و نقش خلق و خويهادر نحوه وجود انسان كه به چه نحوى باشد. در حقيقت علماخلاق در عينحال كه به چگونه رفتار كردن و چگونه بودنمربوط مىشود ليكن علمى خواهد بود كه با تحول ماهيت انسانو نحوه وجود او سر و كار خواهد داشت. چگونه زيستن وچگونه بودن مربوط به حوزه حالات، اوصاف و عوارض انساننيستبلكه به تماميت وجود و هويت او مربوط است. (8)
1-3-2- فلسفه اخلاق
در فلسفه اخلاق درباره مسائلى از اين قبيل بحث مىشود:اساسا اخلاق چيست؟ كار اخلاقى چيست؟ معيار فعل اخلاقىچيست؟ ريشه ارزش اخلاقى چيست؟ مفاهيم اخلاقى چه نوعمفاهيمى است؟ مبادى فعل اخلاقى كدام است؟ آيا فعل اخلاقىغايتمند است؟ اخلاق مطلق استيا نسبى؟ رابطه اخلاق واعتقاد چيست؟ رابطه اخلاق و دين چگونه است؟ و... بر ايناساس مىتوان گفت فلسفه اخلاق بررسى عقلانى و تحليلى درباب مفاهيم و تعابير و معيارها و افعال و ... اخلاقى است.
1-3-3- كاربرد فلسفه اخلاق
الف - فلسفه اخلاق سبب روشن شدن زواياى متعدد اخلاق ازقبيل چيستى فعل اخلاقى، معيار ارزش اخلاقى و ... مىگردد. براين اساس متوليان تربيت اخلاقى در جامعه، مسير، جهت،روشها و امكانات مورد نياز براى تربيت اخلاقى را متناسب بايافتههاى فلسفه اخلاق در نظر گرفته و فراهم مىكنند. براى مثالاگر كسى اخلاق را از مقوله محبتيا علم و يا . .. بداند قطعاحكم به تلاش براى برقرارى محبت در دلها يا افزايش تعليم،علم و يا... در جامعه خواهد داد. پس جهت، مسير و ... استقراراخلاق در جامعه، مبتنى بر موضعگيرى خاص ما در فلسفهاخلاق است.
ب - مباحث فلسفه اخلاق كه در آن به بررسى نظريات ومكاتب مختلف پرداخته مىشود سبب آشكار شدن و وضوحيافتن و شناسايى درست مكتب اخلاقى اسلام خواهد شد وزواياى آن را هرچه بيشتر معلوم خواهد ساخت. (9)
1- 3- 4- جايگاه فلسفه اخلاق در تقسيمبندى علوم
الف - تقسيم علوم از جهت غايت و هدف: علوم از جهتغايت و هدف، به علوم نظرى و عملى تقسيم مىشود. در علومنظرى، غايت كشف حقايق عينى و روابط عينى اشياست واساسا در اين علوم هدف، به دست آوردن راى و انديشه است.در اين علوم انسان بهصورت نسخهاى علمى از جهان عينىمىشود. توجه نفس به حقايق در اين علوم اساسا و اولا وبالذات براى كمال عقلانى است و آثار و فوايد عملى آنها تبعىو فرعى است. مانند فلسفه، فيزيك، شيمى و... در علوم عملىهدف از آگاهى عمدتا براى عمل است مانند سياست و... (10)
ب - تقسيم علوم از جهت نوع ادراكات بشرى: علوم از جهتماهيت ادراكات بشرى، به دو دسته تقسيم مىشود: علوم حقيقىو علوم اعتبارى. علوم حقيقى علومى هستند كه متعلق آنهاادراكات خبرى يا قضاياى خبرى است (استها و هستها ونيستها) مانند اينكه جسم متناهى است، فلزات در اثر حرارتمنبسط مىشوند و...
علوم اعتبارى علومى هستند كه متعلق آنها ادراكات حاوىبايد و نبايد يا تعابير انشايى است. مانند راستى لازم و واجباست. تفاوت اين دو دسته از علوم در متعلق آن علوم مىباشد كهيكى مربوط به ادراكات اخبارى است و ديگرى انشايى.اشتراك اين علوم در اين است كه قضاياى اين علوم اخبارىاست نه انشايى. چرا كه در هر دو دسته از علوم حقيقى واعتبارى، ما در صدد خبر از ادراكات اخبارى و انشايىمىباشيم. به بيان ديگر، در اين علوم از اخبار نفس و انشايات واعتبارات نفس، خبر مىدهيم. براى مثال، نفس با حكم اعتبارىخويش حكم مىكند به بايستى راستى و نبايستى دروغ. وقتىكهاين حكم نفس در سطح علوم عملى مطرح شود به اين صورتدرمىآيد كه: «راستى لازم و واجب است» و «دروغ ممنوعاست». اين تعابير در علوم عملى خبر از اعتبار نفس است، پسعلوم اعتبارى، علم به انشايات و اعتبارات نفس آدمىاست. (11)
در تقسيمبندى اول از آنجا كه هدف اوليه آن شناختبنيادهاى اخلاق و عناصر اساسى اخلاق، اعم از عناصر معرفتىيا روانشناختى و... مىباشد، فلسفه اخلاق در دسته اول قرارمىگيرد و جزء علوم نظرى است. در تقسيمبندى دوم نيز چونفلسفه اخلاق عهدهدار بحث درباره بنيادهاى اخلاق و مباحثاساسى مربوط به آن است و درباره بود و نبود و اوصاف عينىآنها بحث مىكند، در زمره معلومات و ادراكات خبرى است.مانند اينكه «ارزشها مطلق هستند»، «مفاهيم اخلاقى اعتبارىاست» و ... ازاينرو فلسفه اخلاق جزء علوم حقيقى خواهد بود.
2- اخلاق،فلسفه اخلاق و حوزههاى معرفتى
2-1- اخلاق و دين
به پيوند اخلاق و دين مىتوان از جهات مختلفى توجه كرد ازجمله اينكه:
الف - دين مىتواند بنياد اخلاق باشد و از اين طريق مىتواندآن را ضمانت كند. اساسا اگر قرار است اخلاق بهطور كاملتحقق يابد بايد براساس دين و با تكيه بر دين (معرفةا...) باشد.قدر مسلم اين است كه دين حداقل بهعنوان پشتوانه براى اخلاقبشر ضرورى است. چرا كه اولا تاريخ و تجربه نشان داده آنجاكه دين از اخلاق جدا شده، اخلاق خيلى عقب مانده است. ثانيادين براحتى مىتواند انضباطهاى اخلاقى محكم و پولادين رابهوجود آورد. ثالثا بهعنوان مؤيد مىتوان گفتحتى بعضى ازمتفكران كه در مبحث اخلاق به تامل پرداختهاند به اين مسئلهاذعان دارند كه دين بهترين پشتوانه براى اخلاق است; براىمثال داستايوفسكى نويسنده روسى مىگويد: «اگر خدا نباشدهمه چيز مباح يا مجاز است.» (12)
ب - وجود اخلاق و نياز بشر به آن، دليلى بر نياز به ديناست. بدين بيان كه انسانها هرگز بدون اخلاق نمىتوانند زندگىكنند، جامعه بشرى لزوما نيازمند اخلاق است. از طرف ديگراخلاق مورد نياز جوامع بشرى بايد اخلاقى همهجانبه و با مبنا وپايه و اساسى محكم باشد. اين نوع اخلاق نيز تنها با وجود دينو معنويت دينى امكانپذير است كه بهترين تغذيهكننده چنيناخلاقى است و تنها راه آن است. پس بشر به دين نيز محتاج ونيازمند است. (13) حتى بايد افزود كه اين نياز و احتياجهميشگى و دايمى است چرا كه بشر همواره نيازمند اخلاق است.
ج - اوصاف اصول اخلاقى مانند جاودانگى و يا نسبيت و...عينا به دين هم منتقل مىشود و باعث جاودانگى يا ... اصولاخلاقى دين نيز مىگردد. توضيح اينكه دين اسلام از سه قسمتعقايد، احكام و اخلاق تشكيل شده است. حال اگر كسى اخلاقو يك سلسله تعليمات اخلاقى و انسانى را جاودان نداند و بهاين نتيجه برسد كه اخلاق اساسا نسبى و موقت است، نتيجه اينعقيده اين است كه اصول اخلاقى و تربيتى و تعليماتى اسلام ( يابهطوركلى دين) هم نمىتواند اعتبار جاودانه داشته باشد و بايدپذيرفت كه اصول اخلاقى اگر هم اعتبارى داشته است در زمانخودش معتبر بوده است و بعد از تغيير مقطع تاريخى آن و تغييراوضاع بايد اين اصول اخلاقى تغيير نموده و آنگاه اصول اسلامنيز تغيير بكند و بخشى از اسلام (اخلاقيات آن) منسوخگردد. (14)
2-2- فلسفه اخلاق و كلام
تامل عقلانى و بنيادى در حوزه اخلاق و تفكر در اوصاف واركان آن، خود، موجد برخى مباحث كلامى مىگردد. به بيانديگر، فلسفه اخلاق زمينه پرسشهاى كلامى خاصى را فراهممىكند. براى مثال پرسشهايى از اين قبيل: رابطه جاودانگىمحتواى دين با جاودانگى اخلاق چيست؟ اگر رابطه مستقيمىبين اين دو وجود دارد چگونه مىتوان جاودانگى اصولاخلاقى را اثبات كرد تا جاودانگى محتواى دين نيز اثباتگردد؟
از طرف ديگر تامل فلسفى در باب اخلاق مبدا و منشاءتشكيل ادله جديدى براى پرسشهاى كلامى مىگردد. براى مثالمىتوان يكى از دلايل «علل نياز به دين» و نيز «علت نيازهميشگى بشر به دين» را با تكيه بر اوصاف خاص اخلاق فراهمآورد; مانند ضرورت همهجانبه بودن و نيازمندى آن بهتكيهگاهى محكم و استوار (كه ذكر آن قبلا در قسمت اخلاق ودين گذشت).
2-3- اخلاق و علمالنفس فلسفى: اخلاق و ملكات، سازندههويت انسان
منشا و مبداء برخى از مباحث علمالنفس فلسفى وانسانشناسى فلسفى را مىتوان در اخلاق جستوجو كرد.اخلاق و مباحث اخلاقى مىتوانند موادى را براى برخى مباحثعلمالنفس فلسفى فراهم آورند. براى مثال يكى از پرسشهايى كهبا عنايتبه اخلاق و مباحث آن در علمالنفس فلسفى قابل طرحاست اين است كه رابطه خلقيات و ملكات با انسان چيست؟ اخلاق چه نسبتى با هويت انسان دارد؟
در پاسخ به اين پرسش، دو نظريه مطرح شده است: نظريهاول مبتنى بر اصالت ماهيت است و معتقد است كه انسان از آغازتولد، از ماهيتى معين برخوردار است. انسان در آغاز تولد،فىنفسه، ذاتى ويژه دارد كه هسته اصلى هويت اوست و سپسدر طى ادوار زندگى خلقياتى را نيز در حول و حوش اين هستهماهوى كسب مىكند. اين خلقيات عارض بر شخصيت انسانهستند و مانند شاخ و برگهاى تنه او بهحساب مىآيند. در اينديدگاه، انسان هويتى جدا از نظر ملكات خود دارد و ملكات برهويت انسان عارض مىشوند.
نظريه دوم كه مبتنى بر اصالت وجود است معتقد است كهاساسا ماهيتيك امر اعتبارى است و هرگز نمىتواند از عينيتبرخوردار باشد، ازاينرو انسان با «وجود»ش به اين دنيا گاممىنهد. پس فرض اصلى نظريه اول فرض باطلى است. البته اينوجود آغازين انسانى به يك معناى خاص داراى ماهيت است،بدين معنا كه وجود انسان داراى حد و مرز است. از طرفديگر، وجود (و نه ماهيت) آغازين انسان، وجودى ضعيف ونامتعين است. اين وجود نسبتبه ملكات و خلقيات و ... بالقوهمىباشد و در طريق شدن براى به فعليت رساندن وجود نامتعينو ضعيف خويش است. پس انسان با تمام وجود و هويتخوددر مسير تكامل و شكوفايى قرار مىگيرد و با تمام وجود، درگيرشدن و صيرورت مىشود. گامهاى شدن انسان و تشكيل هويتاو همانا اخلاق و ملكات است. ملكات پلههاى هستى و هويتانسان است كه خود در آنها گام مىزند و ارتقاى جوهرى (ونهعرضى) مىيابد. بر اين اساس خلقيات، سازنده هويت انسان وماهيت او و اين امور، همانا فعليتهاى جوهرى هستند. انسان باكسب خلقيات، بودن و هويتخود را تحقق مىبخشد، نه آنكهعوارض و اوصافى سطحى برخود بيفزايد. رابطه اخلاق با انسانمانند رابطه عكسها با ديوار يك اتاق نيستبلكه مانند تحولاتآتى است كه در وجود يك بذر رخ مىدهد. (15)
2-4- فلسفه اخلاق و علمالنفس فلسفى: بايدهاى مطلق وكلى، دليلى بر تجرد روح
فلسفه اخلاق نيز مىتواند با علمالنفس فلسفى مرتبط باشد،براى مثال يكى از پرسشهايى كه در علمالنفس فلسفى مطرحمىباشد اين است كه آيا انسان داراى جنبه غيرمادى هستيانيست؟ فلاسفه ادله متعددى را براى اثبات وجود جنبهاى مجرددر انسان مطرح ساختهاند. يكى از ادلههايى كه مىتوان براىاثبات وجود جنبهاى مجرد در انسان اقامه كرد از طريق فلسفهاخلاق است; يعنى با تامل فلسفى در باب اخلاق مىتوانيمنتايجى را در علمالنفس فلسفى نيز به دست آوريم. بدينترتيبكه:
يكى از پرسشهايى كه در فلسفه اخلاق مطرح مىباشد ايناست كه آيا بايدهاى كلى و مطلق وجود دارند يا تمام بايدها، جزئى و نسبىاند؟ نظريه مختار اين است كه انسان داراىبايدهاى مطلق و كلى نيز مىباشد. براساس اين اصل موضوعمىتوان چنين استدلال كرد:
اگر انسان صرفا يك موجود مادى بوده و واقعيت او صرفاهمين بدن مادى باشد، بهدليل آنكه هر بدنى ويژگيها و اوصافخاص خود را دارد و از مختصات فيزيولوژيكى منحصر بهفردى برخوردار است، پس بايدهايى كه براى رفع نيازهاى خودو يا وصول به كمال و مطلوب خويش ايجاد مىكند قطعابايدهايى نسبى، جزئى، متفاوت، متكثر و حتى متناقض خواهدبود. ليكن انسان صرفا داراى چنين بايدهايى نسبى، جزئى و...نيست و از يك سلسله بايدهاى مطلق، كلى و مشترك بين انسانهابرخوردار است كه نوعيت واحدى دارند.
پس بايد پذيرفت كه انسان صرفا داراى جنبه مادى نيستبلكه علاوه بر اين جهت، داراى جنبه غيرمادى نيز مىباشد كهمنشاء چنين بايدهاى مطلق و كلى و مشترك در انسانهاست. (16)
2-5 - اخلاق و فقه
براى آنكه رابطه اخلاق و فقه روشن شود بايد به اين نكتهتوجه داشت كه افعال اختيارى انسان بر دو نوع است:
1- افعال ظاهرى يا جوارحى يا قالبى يا بدنى 2- افعال باطنىيا جوانحى يا قلبى يا روحى براساس اين تقسيمبندى مىتوان ازرابطه اخلاق و فقه دو تصوير ارائه كرد:
الف - اخلاق در مقابل فقه: گاهى وقتى از اخلاق سخن گفتهمىشود، همان افعال باطنى مورد نظر استيعنى فعل ارادىاختيارى، به شرط آنكه باطنى باشد، اخلاقى است. مانندعدالت، تقوا، شجاعت، عفت، صداقت، استقامت و... در اينحالت اخلاق و فقه در مقابل هم قرار مىگيرند. در اين مقام فقههمان بايد و نبايدهايى است كه با فعل ارادى و اختيارى انسان كهبهصورت ظاهرى از او صادر مىشود، مربوط مىباشد. خلاصهدر اين حالت مراد از اخلاق فعل باطنى و مراد از فقه، فعلظاهرى است.
ب - اخلاق شامل فقه: گاهى اخلاق هم بهمعناى فعل باطنى وهم ظاهرى در نظر گرفته مىشود. در اين حالت، اخلاق برمجموع افعال ارادى اختيارى انسانى كه چه بهصورت باطنى وچه بهصورت ظاهرى از او صادر مىشود، اطلاق مىگردد. دراين مقام، اخلاق، فقه را نيز در بر مىگيرد و فقه در درون دايرهاخلاق قرار مىگيرد. (17) حال، آنچه در اينجا مورد نظر است،اخلاق بهمعناى اول استيعنى نفسانيات و افعال باطنى كه شاملخلقيات و ملكاتى چون عدالت، تقوا، شجاعت و ... مىگردد.پس بدين معنا، اخلاق در مقابل فقه قرار مىگيرد. (18)
2-6- اخلاق و حقوق
برخى از نكاتى كه در باب رابطه اخلاق و حقوق قابل طرحاستبدين قرار مىباشد:
الف - حقوق ريشه در خلقت و آفرينش خاص انسان دارد(هر استعداد طبيعى در انسان مبناى يك «حق طبيعى» است). اخلاق نيز ريشه در ساختمان خلقت انسان و ماهيت ويژه اودارد (اخلاق يك نوع گرايش خاص در انسان است و ريشه در«من» متعالى و علوى او دارد). (19)
ب - عدالتيكى از محورىترين و اساسىترين امور درحوزه حقوق است. از طرف ديگر عدالتيكى از مباحث مهماخلاق نيز مىباشد. بر اين اساس مىتوان گفت اولا، اخلاقمىتواند يكى از منابع حقوق به شمار آيد. ثانيا، اخلاق مىتواندپشتوانه و تكيهگاهى براى حقوق محسوب شود.
ج - هرگاه در جامعه، حقوق افراد محفوظ بوده و حقوقانسانها تامين شده باشد و عدالت تحقق يابد، زمينه براى اخلاقفاضله و اخلاق پاك فراهم خواهد بود. تامين حقوق انسانهابراساس عدالت، با رشد اخلاقى جامعه نسبت مستقيمىدارد. (20)
2- 7- اخلاق و فلسفه تاريخ
اخلاق مىتواند در تفسير فلسفى تاريخ و تاملات عقلانى كهدر باب تاريخ صورت مىگيرد، مؤثر واقع شود و مبنا وتكيهگاهى براى مواضع فلسفى در مورد تاريخ باشد. براى مثالمىتوان دخالت عنصر اخلاق را در بينش انسانى يا فطرى بهتاريخ (كه نظريه مختار است) ملاحظه كرد. توضيح اينكه نگاهحقيقى فلسفى به تاريخ، همانا «بينش انسانى يا فطرى» به تاريخاست. اين بينش، به انسان و ارزشهاى انسانى چه در فرد و چهدر جامعه، اصالت مىدهد. اين بينش از نظر روانشناسى، افرادانسان را مركب از يك سلسله غرايز حيوانى كه وجه مشتركانسان با حيوان است و يك سلسله غرايز عالى كه غريزه دينى،غريزه اخلاقى و ... از آن جمله است، مىداند. اين بينش اصلنبرد و تنازع در اجتماع و تاريخ را مىپذيرد ليكن ريشه اينتنازع را در نزاع بين جنبههاى زمينى و خاكى و غرايز حيوانىانسان و جنبههاى آسمانى و ماورايى و شرافتهاى اخلاقى ودينى و... مىداند و نقش اين تضادها و تنازعها را در تحول وتكامل تاريخ مىپذيرد. در واقع، تاريخ محل نزاع انسان متعالىبا ارزشهاى رشديافته و انسان حيوانصفتبا ارزشهاى انسانىمرده است. حركت انسان در تاريخ بدين صورت است كه انسانبتدريج از لحاظ ارزشهاى انسانى به مراحل كمال خود نزديكترمىشود تا آنجا كه در نهايت امر، حكومت كامل ارزشهاىانسانى مستقر خواهد شد. (21)
2-8 - فلسفه اخلاق و فلسفه تاريخ
1- تحليلهاى فلسفى در باب اخلاق مىتواند در تحليلهاىفلسفى تاريخ مؤثر باشد. موضعگيرى ما در مباحثى از فلسفهتاريخ متاثر از مواضع ما در فلسفه اخلاق است. براى مثال يكىاز پرسشهاى فلسفه تاريخ اين است كه آيا مىتوان در حالحاضر، در باب افعال و وقايعى كه از طرف افراد در گذشتهبهوقوع پيوسته است، داورى اخلاق و ارزشى نمود؟
آنانكه معيارها و ارزشهاى اخلاقى را نسبى مىدانند به اينپرسش پاسخ منفى مىدهند و معتقدند كه معيارهاى گذشته وحال تفاوت دارند و خوب و بد و بايد و نبايد گذشته با حاليكسان نيست. بد گذشته، براى گذشته، بد است و الزاما براىحال و آينده بد نيست و بالعكس. ليكن آنانكه معيارها وارزشهاى اخلاقى را مطلق مىدانند به اين پرسش پاسخ مثبتمىدهند و معتقدند كه اين نوع داورى صحيح است.معاويهصفتى و قتل و غارت معاويهگونه در گذشته بد بوده وامروزه نيز بد است و مىتوان بر اين اساس افعال آنها را امروزهنيز به داورى نشست و آنها را محاكمه نمود. (22)
2- فلسفه تاريخ مىتواند مباحث و مسائلى را براى فلسفهاخلاق مطرح سازد. براى نمونه يكى از مباحثى كه در فلسفهتاريخ مورد تامل قرار مىگيرد نظريه تكامل در تاريخ است.عدهاى معتقدند كه تاريخ يك مسير مطلقا تكاملى را طى مىكندو هر مرحله از تاريخ گامى بهسوى كمال و تكامل مىباشد. هرمقطع از تاريخ را در نظر بگيريم عين كمال و تكامل است. براين اساس، آنچه لازمه چنين موضعى مىباشد، اين است كه هرآنچه در تاريخ «هست» عينا همان «بايد» مىباشد. به بيان ديگر«واقعيتها» در تاريخ همانا «ارزشها» هستند. در اين مقام، پرسشىكه براى فيلسوف اخلاق پيش مىآيد اين است كه رابطه«هستها» و «بايدها» در تاريخ چيست؟ (23)
2- 9- اقسام اخلاق
نظامهاى اخلاقى را مىتوان بهطوركلى بر سه قسم دانست: 1-اخلاق فلسفى 2- اخلاق عرفانى 3- اخلاق دينى يا مذهبى (24)
1- اخلاق فلسفى
نمونهاى از اخلاق فلسفى را مىتوان در نزد ارسطو يافت.ارسطو اخلاق را راه وصول به سعادت مىداند و آن را دررعايت اعتدال و حد وسط مىانگارد. از نظر ارسطو فضيلتيااخلاق حد وسط ميان افراط و تفريط است. او معتقد است هرحالت روحى حد معينى دارد كه كمتر و يا بيشتر از آن رذيلتاست و خود آن حد معين فضيلت است. مثلا شجاعتحد وسطميان خمود و شره، حكمتحد وسط جربزه و سفاهت،سخاوت حد وسط بخل و اسراف و تواضع حد وسط ميان تكبرو تن به حقارت دادن است.
از اوصاف اين نوع اخلاق اين است كه اولا درباره رابطهانسان با خدا سخنى به ميان نمىآورد. دوم اينكه حالتساكندارد. سوم، اين نوع اخلاق، روح انسان را مانند خانهاى فرضمىكند كه بايد با يك سلسله زيورها و زينتها و نقاشيها مزينگردد، بدون آنكه ترتيبى در اين كار باشد و معلوم گردد كه ازكجا بايد آغاز كرد و به كجا بايد ختم كرد. چهارم، عناصر ومقولات روحى چنين اخلاقى محدود بههمان معانى و مفاهيمىاست كه غالبا آنها را مىشناسيم. پنجم اينكه فاقد عنصرى مانندواردات قلبى و درونى است. اساسا اين اخلاق، اخلاقى خشكو علمى بوده و از محيط علما و فلاسفه تجاوز نكرده و به ميانعموم مردم نرفته است. (25)
2- اخلاق عرفانى
اخلاقى است كه عرفا و متصوفه مروج آن بوده و مبتنى برسير و سلوك و كشف و شهود است و البته به مقياس وسيعىمبتنى بر كتاب و سنت است.
3- اخلاق دينى
اخلاقى است كه مبتنى بر آيات و روايات و براساس متونمقدس مىباشد. بايد گفت اين دو نوع اخلاق وجوه اشتراكزيادى دارند و در نهايت اخلاق دينى، خود، اخلاقى عرفانىاست. (26) ليكن بايد توجه داشت كه اخلاق عرفانى دينى بااخلاق عرفانى و صوفيانه رايج تفاوتهايى نيز دارد كه به آناشاره خواهد شد. از اوصاف اخلاق عرفانى و نيز دينى ايناست كه:
1- درباره روابط انسان با خود، جهان و خدا بحث مىكند وعمده نظر آنها درباره روابط انسان و خداست. 2- اخلاقى پوياو متحرك مىباشد يعنى از نقطه آغاز سخن مىگويد و از مقصدو از منازل و مراحلى كه به ترتيب سالك بايد طى كند تا به سرمنزل نهايى برسد. 3- در اين ديدگاه، واقعا و بدون هيچ شائبهمجاز براى انسان «صراط» وجود دارد. آن صراط را بايد پيمودو مرحله به مرحله و منزل به منزل طى كرد و رسيدن به منزلبعدى بدون گذر از منزل قبلى ناممكن است. 4- در اين نوع ازاخلاق، روح بشر مانند گياه و يا كودك است و كمالش در نمو ورشدى است كه طبق نظام مخصوص بايد صورت گيرد. 5-عناصر روحى اخلاقى در اين مقام بسى وسيعتر و گستردهتراست. 6- در اين اخلاق از يك سلسله احوال و واردات قلبىسخن مىرود كه منحصرا به يك «سالك راه» در خلالمجاهدات و طى طريقها دست مىدهد و مردم ديگر از ايناحوال و واردات بىبهرهاند. (27)
2-10- تفاوت اخلاق دينى با اخلاق عرفانى صوفيه
در عين حال كه وجوه اشتراك عميقى بين اخلاق دينى واخلاق عرفانى وجود دارد ليكن بخشى از آنچه برخى از عرفادر تاريخ بهعنوان اخلاق عرفانى از خود به يادگار گذاشتهاند، ازنظر اخلاق دينى مخدوش و ناپذيرفتنى است. اخلاق دينى درسه چيز با اخلاق عرفانى مخالف است: 1- تحقير عقل 2-درونگرايى مطلق و پرهيز از اجتماع 3- زايل ساختن كرامت وعزت نفس يا نفسكشى و خوار ساختن نفس بهجاى تهذيبنفس در عين كرامت و عزت نفس. (28)
2- 11- تقسيمبندى كلى نظامهاى اخلاقى
بهطوركلى نظامهاى اخلاقى بر دو قسم قابل تقسيم است:
1- نظامهاى اخلاقى كه مبتنى بر خودخواهى و خودپرستى ومنافع شخصى استيا نظامهاى خودمحور.
2- نظامهايى كه فراتر از خود شخصى و منافع شخصىمىروند و مبنايى فراتر از خود شخصى دارند يا نظامهاىغيرخودمحور. (29)
3- مباحث معرفتشناسى در حوزه اخلاق
3-1- اقسام مفاهيم كلى و جايگاه مفاهيم اخلاقى در آن
در تعابير اخلاقى، ما با اوصافى از قبيل خوب، بد، بايد ونبايد و نيز مفاهيمى چون عدل، ظلم، تقوا، شجاعت و ... مواجههستيم. نخستين پرسش معرفتشناختى اين است كه اين مفاهيمجزء كدام دسته از مفاهيم هستند و چه اوصافى دارند و وجوهاشتراك و اختلاف آنها با ديگر مفاهيم چيست؟ براى پاسخ بهاين پرسش، به بيان اقسام كلى مفاهيم - و از جمله مفاهيم اخلاقى- و ويژگيهاى هريك از آنها مىپردازيم تا بدينترتيب هم نوعمفهومى مفاهيم اخلاقى و هم ويژگيهاى آنها و نيز وجوهاختلاف و اشتراك مفاهيم اخلاقى با ديگر مفاهيم آشكار گردد.
3-2- اقسام مفاهيم كلى
الف - معقولات اولى يا ماهوى، مانند سفيدى، سياهى، انسان،درخت و...
اوصاف
1- صورتهاى مستقيم و بلاواسطه اشيا هستند كه از عالم خارجگرفته شدهاند.
2- از «اقسام» موجودند كه در عرض موجودات ديگر مطرحمىشوند و ناظر به هوياتى مستقل و در كنار موجودات ديگرمىباشند. هر مفهوم ماهوى به هويتى مستقل از آنچه مفهومماهوى ديگر بدان دلالت مىكند، اشاره دارد.
3- مسبوق به احساس و تخيل هستند. در ازاى مفاهيم ماهوىداراى صورتهاى حسى و خيالى هستيم.
4- اختصاص به يك نوع خاص و يك جنس خاص وحداكثر يك مقوله خاص دارند.
5 - قضايايى كه از تركيب اين مفاهيم تشكيل مىشوند،حقيقيه هستند.
ب - معقولات ثانى فلسفى، مانند وحدت، وجود، علت، معلول،وجوب، امكان و...
اوصاف
1- بهواسطه معقولات اولى يا مفاهيم ماهوى - از آن جهت كهدر خارج تحقق دارند - براى ذهن حاصل مىشوند. به بيانديگر مفاهيمى انتزاعى هستند كه منشاء انتزاع آنها معقولاتماهوى ناظر به خارج است.
2- از «احكام» موجود بهشمار مىآيند و نمىتوان گفت درعرض و كنار مفاهيم ماهوى دلالتبر موجوديت مستقلى دارند. اين اوصاف ناظر به وجود خود موضوع و خود ماهيت موجودههستند.
3- مسبوق به ادراك حسى يا خيالى نيستند.
4- اختصاصى به نوع يا جنس يا مقوله خاصى ندارند وعموميت آنها بيشتر است.
5 - قضايايى كه از معقولات ثانى فلسفى تشكيل مىشود،قضاياى حقيقيه است.
6- مفاهيمى هستند كه از معانى حرفى انتزاع شده و بهصورتمعانى و مفاهيم اسمى و مستقل، براى ذهن حاصل مىشوند.
ج - معقولات ثانى منطقى، مانند: كلى، جزئى، قضيه، قياس،جنس، فصل و ...
اوصاف
1- با واسطه صور ذهنى و ماهيات ذهنى - از آن جهت كه درذهنند - براى ذهن حاصل مىشوند.
2- بهعنوان وصف يا ماهيتى براى موجودات خاص كه درخارج نيستند. بلكه اوصاف ادراكات ذهنىاند، از آن جهت كهدر ذهنند.
3- مصداقى در خارج ندارند; مصاديق اين مفاهيم در ذهنند.
4- مسبوق به ادراك حسى و خيالى نيستند.
5 - قضايايى كه از مفاهيم منطقى تشكيل مىشود ذهنيههستند. (30)
د مفاهيم اعتبارى، مانند عدل، ظلم، شجاعت، خوب، بد، بايد،نبايد، رياست، مالكيت و...
اوصاف
1- اين مفاهيم حاصل فعاليت استعارى دستگاه ادراكى انساناست. بدين معنا كه دستگاه ادراكى انسان اين توانايى را دارد كهحد چيزى را به چيز ديگرى كه مصداق آن نيست، تعميم دهد.توضيح اينكه هريك از مفاهيم اعتبارى را كه در نظر بگيريمخواهيم ديد كه بر حقيقتى استوار است، يعنى مصداقى واقعى ونفسالامرى دارد و نسبتبه آن مصداق حقيقت است و عارضشدن آن مفهوم براى ذهن، از راه همان مصداق واقعى است.چيزى كه هست اين است كه ما براى وصول به منظورها ومقاصد خاص عملى خود در ظرف توهم خود چيز ديگرى رامصداق آن مفهوم فرض كردهايم و آن مصداق جز در ظرفتوهم ما مصداق آن مفهوم نيست. در حقيقت اين عمل خاصذهنى كه ما نامش را «اعتبار» گذاشتهايم يك نوع بسط وگسترشى است كه ذهن روى عوامل احساسى و دواعى حياتى ودرونى، در مفهومهاى حقيقى مىدهد. اين خود يك نوع فعاليتو تصرف است كه ذهن بر روى عناصر ادراكى مىنمايد و فرقاين فعاليت و تصرف ذهنى با تصرفاتى كه در مفاهيم و معقولاتثانى فلسفى و منطقى انجام مىگيرد در اين است كه اين تصرفتحت تاثير تمايلات و گرايشهاى درونى و احتياجات زندگانى(بهطور ارادى يا غير ارادى) واقع مىشود و بعضا با تغيير آنهاتغيير مىكند، برخلاف تصرفاتى كه از نفوذ اين عوامل آزاداست.
2- اين مفاهيم انعكاس يك سلسله امور واقعى و نفسالامرىنيست و از واقعيات نفسالامرى حكايت نمىكند و مصداقى جزآنچه انسان در ظرف توهم خويش فرض كرده است، ندارند.يعنى داراى مصاديق فرضى هستند و نه حقيقى.
3- نه اقسام وجودند و نه احكام وجود و نه اوصاف مفاهيم وگزارههاى ذهنىاند.
4- ابزارگونهاند و در حكم وسايل نفس انسان براى وصول بهمقاصد عملى و تمايلات گرايشهاى درونى او هستند.
5 - از تركيب اين مفاهيم، «قضيه»اى تشكيل نمىشود. (31)
3-3- نكاتى در مورد اوصاف اخلاقى
1- خوبى و بدى مفاهيمى هستند كه از بايد و نبايد انتزاعمىشوند و اين بايد و نبايد است كه بهعنوان مفاهيم بنيادىاخلاقى بهشمار مىروند.
2- مفاد و معناى خوبى و بدى به حسب «من» علوى و متعالىتعيين مىشود كه مقصد نهايى محسوب مىگردد.
3- خوبى و بدى دو صفت عينى و واقعى در اشيا نيستند كهبايد آنها را كشف كرد، بلكه به رابطه ميان انسان و شى مربوطمىشوند. (32)
3-4- تعابير اخلاقى، توصيفى يا غيرتوصيفى؟
احكام يا تعابير، يا بهگونهاى هستند كه اوصافى (عينى) را بهافعال يا اشخاص يا اشيا نسبت مىدهند و يا اينكه چنين نيستند واوصافى را نسبت نمىدهند. (33) از آنجا كه تعابير اخلاقى مركباز مفاهيم اعتبارىاند و نيز با توجه به اوصاف مفاهيم اعتبارى،بايد گفت اين تعابير در صدد بيان اوصاف عينى براى اشيا وافعال ... نيستند، پس تعابير اخلاقى را بايد جزء تعابيرغيرتوصيفى دانست.
3- 5 - اخبارى يا انشايى
تعابير اخلاقى از نوع تعابير انشايى هستند. در تعابير اخلاقىخبرى در باب واقع داده نمىشود و مسئله مطابقتيا عدممطابقتبا واقع در كار نيست و نيز چيزى را در باب واقع كشفنمىكنند. پس ازاينرو اخبارى نبوده و انشايىاند. (34)
بر اين اساس تعابير اخلاقى را نمىتوان «قضيه» ناميد بلكهبهتر آن است كه آنها را «تعبير» ناميد. چرا كه در قضيه، مسئلهصدق و كذب مطرح مىشود درحالىكه تعابير اخلاقى صدق وكذبپذير نيستند.
3-6- جايگاه تعابير اخلاقى در تقسيمبنديهاىمعرفتشناختى
يكى از تقسيمبنديهايى كه در فلسفه اخلاق در باب تعابيراخلاقى مطرح شده است تقسيمبندى آنها از حيثمعرفتشناسى است. در اين تقسيمبندى آراى متفكران در بابتعابير اخلاقى به دو قسم شناختگرايى، ( Cognitivism) وناشناختگرايى، (Non Cognitivism) تقسيم شده است.
نظر شناختگرايى بر اين است كه احكام اخلاقى از واقع خبرمىدهند و ناشناختگراها معتقدند كه تعابير اخلاقى از واقعخبرى نمىدهند. (35) نظر مختار بر اين است كه تعابير اخلاقىاز واقع خبر نمىدهند و از اين نظر در گروه ناشناختگراها قرارمىگيرند.
3- 6- ملاك ارزيابى تعابير اخلاقى
اگرچه در تعابير اخلاقى نمىتوان از صدق و كذب آنها سخنگفت و ملاكهاى رايج صدق و كذب قضاياى نفسالامرى(حقيقيه، خارجيه و ...) را در مورد آنها به كار گرفت ليكنمىتوان ملاكى را براى ارزيابى آنها در نظر گرفت. اين ملاكعبارت از ملائمتيا عدم ملائمتبا «من» علوى انسان است.هرگاه حكمى اخلاقى مناسب و مسانخ با من علوى و جنبهوالاى نفس باشد، بايد آن را عمل كرد و خوب است و در غيراينصورت نبايد عمل كرد و بد است. (36)
3-7- رابطه ادراكات حقيقى و اعتبارى
از آنجا كه بين مفاهيم حقيقى و اعتبارى رابطهاى واقعى ونفسالامرى وجود ندارد پس نمىتوان قياسى تشكيل داده -قياسى كه مركب از مفاهيم حد اصغر، حد وسط و حد اكبر است- و به استنتاج منطقى و توليدى دستيازيد. ازاينرو بايد گفتبين ادراكات حقيقى و اعتبارى رابطه توليدى وجودندارد. (37) بهعلاوه اگر جهانبينى را كه در زمره ادراكات حقيقىاست و ايدئولوژى را كه در دسته ادراكات اعتبارى است، درنظر بگيريم بين اين دو نيز رابطه توليدى منطقى حكمفرمانخواهد بود. بايد افزود كه قسم اول ادراكات نسبتبه قسم دومادراكات شرط لازم نيز بهشمار نمىآيد. (38)
3-8- كليت، دوام و اطلاق در تعابير اخلاقى
در قضاياى حقيقى رابطه بين موضوع و محمول رابطهاىنفسالامرى و واقعى است. وصف كليت و دوام و اطلاق در ايننوع قضايا متكى بر روابط نفسالامرى خاصى بين موضوعات ومحمولات است. به بيان ديگر در قضاياى حقيقى چنانچهمحمولى نسبتبه موضوعى، در مورد تمام افراد آن و در تمامزمانها (كليت) و نيز بهطور دايمى و هميشگى (دوام) و در تمامموقعيتها و شرايط (اطلاق) صدق بكند، اين اوصاف مبتنى بروجود رابطهاى واقعى و نفسالامرى ميان موضوع و محمولاست مانند آنچه در قضيه «هر معلولى نيازمند علت است» رخمىدهد.
حال بايد ديد پشتوانه كليت و دوام و اطلاق تعابير اخلاقىچيست؟ از آنجا كه بين اجزاى تصورى تعابير اخلاقى رابطهنفسالامرى وجود ندارد و اين رابطه، قراردادى است چگونهمىتوان اين اوصاف را در آنها پذيرفت. نظريه مختار اين استكه اين اوصاف نه با اتكا بر روابط نفسالامرى اجزاى تصورىبلكه با اتكا بر وجود «من» علوى و ملكوتى انسان حاصلمىشوند. در واقع اين تمايل و خواست و طلب «من» علوىانسانهاست كه موجب مىشود تمام افراد انسانى در تمام زمانها وبهطور دايمى و در تمام شرايط و موقعيتها اعتبارهاى واحدى رالحاظ كنند و ايجاد نمايند.
احكامى اخلاقى از قبيل «عدل بايد ورزيد»، «راستگويى بايدكرد»، «امانتدارى خوب است» ...، با تكيه بر «من» علوى انسانداراى كليت، دوام و اطلاق است. در بحث كليت و دوام واطلاق تعابير اخلاقى نبايد به سراغ روابط نفسالامرى مفاهيماعتبارى مندرج در احكام اخلاقى رفتبلكه بايد به سراغ رابطهنفس با اين اعتبارات رفت كه يك رابطه كلى، دايمى و مطلقاست. (39)
3-9- اخلاق و قانون
آيا مىتوان در باب اصول اخلاقى اصطلاح «قانون» را بهكاربرد؟ از آنجا كه قانون ناظر به نظام علت و معلول و درجات ومراتب وجود است و از طرف ديگر، احكام اخلاقى ربطى بهروابط على و معلولى ...ندارند، پس نمىتوان اصطلاح قانون رادر باب احكام اخلاقى بهكار برده و آنها را قوانين اخلاقى تلقىكرد. (40)
3-10- ثبات و تغيير در اخلاق
اصول اخلاقى از قبيل عدل خوب است، ظلم بد است، عفتخوب است، خيانت و دزدى بد است ... يك سلسله اصولثابت و نامتغير محسوب مىشوند و بايد اين دسته از اصول رابالذات خوب يا بد دانست ليكن براى وصول به اين اصول وتحقق آنها، افراد انسانى راههاى متعدد و گاه متعارضى رابرمىگزينند. بايد در نظر داشت كه اصول و بنيادهاى اخلاقىثابت است، ليكن مقدمات وصول و راهكارهاى عملى رسيدنبه اين اصول متفاوت مىباشد. (41) بيان ديگرى كه مىتوان درباب ثبات و تغيير در اخلاق داشت اينكه اخلاق بهعنوان يكسلسله خصايل و خويها، امر ثابتى است ليكن فعل اخلاقى وكارهايى كه براى تحقق اين فضايل انجام مىگيرند، ثابت نيستندو متغيرند. (42)
4- مباحث علمالنفس فلسفى در باب اخلاق
4-1- تجرد نفس
ساحت اصلى و اساس انسان «نفس» اوست. نفس مبداء اصلىافعال و... انسان است. اخلاق، افعال اخلاقى و ارزشها از نفساو سرچشمه مىگيرند و فاعليت اصلى از آن نفس است. از طرفديگر نفس امرى مجرد و غيرمادى است. يك دليل ساده وروشن براى تجرد نفس اين است كه مغز با همه محتويات خودتغيير مىكند و دستخوش تحول و تبدل مىشود و در طول عمرهفتادساله يك نفر، چندين بار ماده مغزى وى با همه محتوياتخود عوض شده و ماده ديگرى جايگزين آن مىشود;درصورتىكه خاطرات نفسانى وى چه تصورات - مانند چهرهرفيق ايام كودكىاش كه در دهسالگى او را ديده و قيافهآموزگارش كه پس از دوره دبستان او را نديده است - و چهتصديقات - مثل اينكه در دبستان شنيده كه ارسطو شاگردافلاطون بوده است و او به اين مطلب اذعان (تصديق بهاصطلاحمنطق) پيدا كرده است - تمام اينها همانطور محكم و پا بر جا درذهنش باقى است و علاوه بر اين «من» او امر ثابت و نامتغيرىبوده و هست. حال، براساس ثبات تصورات، تصديقات و «من»شخص مىتوان چنين استدلال كرد كه اگر اين امور در مادهجايگزين مىبودند قهرا دچار تغيير مىشدند; درحالىكه چنيننيست. پس انسان داراى جنبهاى مجرد است و «من» او همراه بااحوال و آثارش (نفس) غيرمادى است.
براهين متعددى براى اثبات جنبه مجرد در انسان و تجردنفس اقامه شده استخلاصه برخى از اين ادله را مىتوان چنينبيان داشت: كه از راه انتساب - اينكه انسان ادراكات را منسوب بهخود مىداند نه عين خود - و از راه وحدت - اينكه هركسىتشخيص مىدهد كه در گذشته و حال يكى است و نه بيشتر - واز راه عينيت - اينكه تشخيص مىدهد كه خود عين همان استكه بوده نه غير آن - و از راه ثبات - تشخيص اينكه هيچگونهتغييرى در خود من حاصل نشده است - ثابت مىشود كه آنچهانسان آن را بهعنوان حقيقتخود مىشناسد يك حقيقتوحدانى ثابتى است كه جميع حالات نفسانى مظاهر وى هستند واز خواص عمومى ماده مجرد و مبرا مىباشد. (43)
4-2- جنبههاى دوگانه نفس
نفس انسان موجودى دوجنبهاى است: جنبهاى از او عالى،ملكوتى و علوى است و جنبه ديگر او دانى، ناسوتى و سفلىاست. به بيان ديگر انسان داراى دو «من» يا دو «خود» است.«من» علوى او موطن گرايشها و ارزشهايى است كه با محاسباتمعمولى و طبيعى منطبق و سازگار نيست. در واقع تمام گرايشها وارزشهاى معنوى انسان در حوزه «من» متعالى او قرار مىگيرد.از طرف ديگر گرايشهاى حيوانى و دانى انسان در حيطه «من»دانى و سفلى اوست. بهترين دليل بر وجود دو «من» و دو جنبهدر انسان همانا جدالى است كه هر انسانى هنگام خلافكاريها وخطاها در خود مىيابد. گويى خود انسان با خودش در جدال ومبارزه و جنگ است. انسان خود را درگير محاكمهاى مىبيند كهدر آن، دادگاه و قاضى و متهم خود اوست. انسان خود را به پاىميز محاكمه مىكشاند و خودش، خودش را محاكمه مىكند. (44)
4-3- خود و ناخود
در مورد اينكه كداميك از اين دو «من» انسان اصلى و اصيلو كداميك فرعى و نااصيل استبايد گفت كه «من» ملكوتى وعلوى انسان همان «من» اصلى و اصيل و خود اوست و «من»سفلى و ناسوتى و حيوانى و دانى، همان «من» فرعى و نااصيل وناخود انسان مىباشد. (45)
4-4- نحوه وجود دو «من» در انسان
مراد از تعبير دو «من» در انسانشناسى فلسفى اين نيست كهواقعا انسان داراى دو «من» در عرض هم و مستقل از هممىباشد. انسان يك «من» واحد دارد و در ضمير خودش دقيقااحساس مىكند كه همان كسىكه كار خوب را انجام مىدهد عيناهمان است كه مرتكب كار بد مىشود. ليكن «من» واحد انسانداراى مراتب عالى و دانى است و جنبههاى مثبت و منفى. آنگاهكه به مراتب و جنبه عالى خود روى مىآورد و بدان عنايتدارد، آن را «من» علوى مىناميم و آنگاه كه به مراتب دانى خودتوجه مىكند و به اميال آن مىپردازد، آن را «من» دانىمىناميم. (46)
4- 5 - «من»ها ريشه تعاون و تنازع در ميان انسانها
انسان به حسب آن درجه عالى خود ميان «من»ها تباينىنمىبيند همانطور كه ميان فرشتگان جنگ و تنازع من و مايىوجود ندارد. انسان هم در آن مرحله وجودى خويش ميان خودبا افراد ديگر من و مايى نمىبيند. همه مثل پارههاى نور هستندكه با يكديگر تزاحمى ندارند. ولى وقتىكه انسان به درجاتدانى و طبيعى «خود» رجوع مىكند به حكم ضيق و تزاحمى كهدر طبيعت هست، هر منى خودبهخود براى حفظ و بقاى خويشكوشش مىكند و طبعا ديگران را نفى مىنمايد و در اين حالتمسئله تنازع بقا ... پيش مىآيد. «من» هركس در مقابل «من»هاىديگر قرار مىگيرد و گويى «من» هركس مستلزم نفى «من»هاىديگر استيعنى حالت انحصارطلبى و فقط خود را ديدن و غيررا نديدن كه لازمه طبيعى «من» است، پيش مىآيد. (47)
4-6- وجود حس اخلاقى در انسان
ريشه اخلاقورزى را در انسان بايد در گرايش خاصى كه دراعماق وجود او نهفته است، جويا شد. يكى از گرايشهاى انسانكه از مقوله خير و فضيلت و از مقوله اخلاق است، گرايش بهحس اخلاقى است. برخى از گرايشهاى انسانى بهخاطر منفعت وسود اوست و افعالى را كه انجام مىدهد بهخاطر سودى است كهدر آن نهفته است مانند وسايلى كه حوايج مادى او را رفعمىكند.
گرايش انسان به منفعت همان «خودمحورى» اوست. اين نوعافعال عامل حفظ و بقاى حيات انسان است. اما امورى هست كهانسان به آنها گرايش دارد ولى نه بهدليل اينكه منفعت دارندبلكه بهدليل اينكه فضيلت و خير عقلانى است. نفعتخيرحسى است و فضيلتخير عقلانى است، مانند گرايش انسان بهراستى، تقوا و پاكى از آن جهت كه راستى، تقوا و پاكى است وتنفر و دورى از مقابل آنها. اين فضيلتها نيز دو نوع استبعضىفردى است مانند تقوا، شجاعت ... و برخى اجتماعى است مانندنيكوكارى، احسان، فداكارى ... (48)
4-7- نحوه وجود گرايش اخلاقى در انسان
گرايش اخلاقى انسان در آغاز تولد امر متعين و مشخصى درنفس انسان نمىباشد. انسان با يك نفس قالببندىشده نسبتبهگرايشهاى اخلاقى به اين دنيا نمىآيد. بلكه انسان با استعداداخلاقورزى به اين دنيا گام مىنهد. گرايشات ارزشى بهصورتاستعداد در نفس انسان وجود دارند. به بيان ديگر انسان در آغازتنها مستعد اخلاقورزى است و بس. (49) گرايش اخلاقى انسانآنگاه به منصه ظهور مىرسد و آنگاه از قوه به فعل مىگرايد كهانسان شروع به رفتار كند. زندگى فردى و اجتماعى انسان بسترىرا براى شكوفايى فطرت اخلاقى او فراهم مىآورند. انسانمىتواند در زندگى خود با تقويت تدريجى شامه نفس خود وشكوفايى گام به گام آن، ارزشهاى اخلاقى را درك و بدانگرايش يابد. (50)
4- 8 - رابطه حس اخلاقى و حس پرستش
به اجمال بايد گفتحس اخلاقى، خود از لوازم و آثار حسپرستش است. در واقع، گرايش اخلاقى انسان گويى امتداد وپرتوى از گرايش پرستش اوست. بر اين اساس مىتوان به دونكته اشاره داشت:
1- اين پرسش قابل طرح است كه اگر ما حس اخلاقى را بهحس پرستش ارجاع دهيم و از لوازم و آثار آن بشناسيم دراينصورت رابطه افعالى كه ناشى از حس پرستش هستند وافعالى كه از حس اخلاقى سرچشمه مىگيرند، چگونه است؟ آيااينها دو سلسله فعل متمايزند يا چنين نيست؟
در پاسخ بايد گفتبراساس نظر مختار، روح موجود در كالبداين دو سلسله افعال يك چيز است. اين افعال نهايتا از يك منشاسرچشمه مىگيرند، در هر دو دسته از افعال، در نهايت، در مقامتحقق گرايش خداشناسى و فعليتبخشيدن به حس پرستشخويشتن هستيم. پس انسان دو سلسله فعل متمايز ندارد بلكه همهافعال او از يك سلسله هستند. در عين حال مىتوان گفت ازبرخى جهات داراى تفاوتند مثلا حداقل از جهت فعليتبخشيدن به حس پرستش افعال داراى شدت و ضعفند، يا ازجهت آگاهانه يا ناآگاهانه بودن افعال در ارتباط با حس پرستشداراى تفاوتند و....
2- ارجاع حس اخلاقى و فعل ناشى از آن به حس پرستش وفعل ناشى از آن، اين مسئله را مطرح مىكند كه مىتوان نوعى«تحويلپذيرى» را در احساسات يا گرايشها و افعال پذيرفت.انسان صرفا داراى گرايشهاى هم عرض و مستقل از هم نيستبلكه حداقل برخى از گرايشهاى او پرتو و آثار گرايشهاىبنيادى ديگر او هستند. شايد بتوان اين گرايشها را به اوليه وثانويه تقسيم كرد. (51)
4-9- رابطه اخلاق و اعتقاد
اعتقاد بر اخلاق و عمل اثر مىگذارد و اخلاق و عمل نيزبهنوبه خود بر اعتقاد اثر مىگذارند. معنويتيا ماديت اخلاقى وعملى كاملا در اعتقاد مؤثر است و بالعكس، اعتقاد مادى ياغيرمادى نيز در اخلاق و عمل مؤثر واقع مىشود. براى اعتقادمحكم و استوار داشتن بايد فضاى مساعد اخلاقى و عملى نيزفراهم آورد. براى مثال اعتقاد الهى در فضاى مساعد اخلاقى وعملى معنوى، استحكاميافته و پايدار مىماند. در غير اينصورت ماديت اخلاقى بتدريج آن را مضمحل و فرسودهمىسازد. نيز اعتقاد مادى و غيرالهى نمىتواند با اخلاق و عملمعنوى سازگار باشد و دير يا زود، اخلاق و عمل معنوى،اعتقادى همسو با خود را تحقق مىبخشد و يا بالعكس، اعتقادمادى، اخلاق و عمل مادى موافق و سازگار با خود را تحققخواهد بخشيد و سبب از بين رفتن خلق و فعل معنوى خواهدشد. (52)
4-10- بنياد و ريشه ارزشها
بنياد ارزشها را بايد در وجود انسان جويا شد. موطن ارزشهاهمانا نفس و روح انسان است. تمام ارزشها، ريشه در خود نفسانسان دارند. اين قابليت و نحوه خاص وجود نيز مربوط به گوهرمجرد و ملكوتى و نفس غيرمادى انسان است كه در او بهوديعت نهاده شده است. روح انسان نحوهاى از وجود است كهارزشآفرين و ارزشياب و ملهم ارزشهاست. (53)
4-11- ارزشها در مقام ثبوت و اثبات
مقام ثبوت در بحث ارزشها مربوط به واقعيت و وجود آنهااست. از اين حيثبايد گفت، موطن و ظرف وجود و واقعيتارزشها همانا روح انسان است. «من» متعالى و علوى انسان، هماناموطن ارزشها مىباشد.
مقام اثبات در ارزشها مربوط به كشف و دريافتحسن وقبحها و بايد و نبايدها يا ارزشها براى ما مىباشد. در اين مقامبايد گفت كشف حسن و قبحها و بايد و نبايدها همانا از طريقدرك خود متعالى و توجه كافى به آن و تامل در آن مسيرمىباشد. بر همين اساس احساس تلائم يا عدم تلائم افعال با خودمتعالى براى انسان حاصل مىشود و مبناى قضاوت در حسن وقبح افعال مىگردد و ارزش يا عدم ارزش افعال براى ما مكشوفمىگردد. (54)
4-12- معنا و مفاد حسن وقبح
در تاريخ تفكر مسلمانان در باب مفاد حسن و قبح نظراتمختلفى بيان شده است از قبيل «كمال و نقص»، «ملائمت ومنافرت با مصالح»، «مدح و ذم»، «زيبايى و زشتى عقلى» و... (55) با توجه به تحليلهاى سابق، نظريه مختار در اين باب ايناست كه:
اولا از آنجا كه ريشه حسن و قبح امرى درونى است پس بايدگفت ما با حسن و قبح قلبى سر و كار خواهيم داشت.
ثانيا حسن بهمعناى «احساس ملائمت افعال با "من" علوى»بوده و قبح «احساس منافرت و عدم مسانخت افعال با "من" علوى» مىباشد. (56)
4-13- فعل اخلاقى
از جهتى انسان داراى دو دسته از افعال است: افعال عادى وافعال اخلاقى. افعال اخلاقى انسان افعالى هستند كه از اوصافزير برخوردار باشند: (57)
1- از روى عقل باشند.
2- مبتنى بر اراده و اختيار باشند.
3- انسانها براى آن افعال ( با تكيه بر «من» علوى خود)ارزش قايل باشند.
4- ارزش آنها غيرمادى و مافوق مادى باشد.
5- بهخاطر نيكى و ارزش ذاتى فعل انجام گيرد.
6- از حد فعل طبيعى و حيوانى و غريزى بالاتر باشد.
4-14- نكاتى در باب فعل اخلاقى
هرچه اختيار انسان در افعال اخلاقى بيشتر باشد و از روىاجبار نباشد، كار انسان اخلاقىتر است. خصايل انسان، خصايلىثابت است، ليكن افعال او متغير مىباشد. انسان فعل اخلاق رابهخاطر كمالطلبى انجام مىدهد و هر كمالى نيز خواهناخواهنوعى لذت بهدنبال خود مىآورد. انسان مىتواند در انجام افعالخود طالب خير و فضيلت و ارزش باشد از آن جهت كه صرفاخير و فضيلت و ارزش، پايه و ريشه كمال بودن براى جوهرنفس است و انسان اين كمالها را براى خود مىخواهد; البتهنوعى خواستن كه مىتوان آن را خواستن و طلب عاشقانهدانست نه آنكه براى كسب لذت باشد، هرچند كه عملا نيز لذتببرد. (58)
پىنوشتها:
1- مطهرى، استاد مرتضى. تعليم و تربيت در اسلام، صدرا، سال67، ص 158 - 159.
2- مطهرى، استاد مرتضى. اسلام و مقتضيات زمان، ج 2،صدرا، سال 70، ص 248 - 249.
3- مطهرى، استاد مرتضى. فلسفه اخلاق، صدرا، سال 70، ص306 - 307.
4- همان.
5- همان، ص 307. و: مطهرى، استاد مرتضى. عدل الهى، صدرا، ص 247.
6- فلسفه اخلاق، ص 277 - 278.
7- يادنامه استاد شهيد مرتضى مطهرى، زيرنظر دكترعبدالكريم سروش، ج 1، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى،سال 60، ص 406. و: مطهرى، استاد مرتضى، آشنايى با علوم اسلامى، بخشحكمت عملى، صدرا، سال 61، ص 21 - 22. و: مطهرى، استاد مرتضى، آشنايى با علوم اسلامى، بخش كلام،صدرا، ص 10.
8- آشنايى با علوم اسلامى، بخش حكمت عملى، ص 22.
9- فلسفه اخلاق، ص 93 - 96.
10- مطهرى، استاد مرتضى، مقالات فلسفى، ج2، صدرا، سال66، ص 199 - 200.
11- همان، ص 202- 204.
12- تعليم و تربيت در اسلام، ص 18، 34، 135 - 136. و: فلسفه اخلاق، ص 279 و 286.
13- فلسفه اخلاق، ص 291.
14- تعليم و تربيت در اسلام، ص 139. و: يادنامه، ج1، ص 383- 384.
15- يادنامه، ج1، ص 406-407 و: آشنايى با علوم اسلامى، بخش حكمت عملى، ص 22.
16- همان، ص 393.
17- استاد ملكيان، دروس كلام جديد، دانشگاه تربيت مدرس.
18- يادنامه، ج1، ص 406. و: آشنايى با علوم اسلامى، بخش حكمت عملى، ص 21 - 22. و: آشنايى با علوم اسلامى، بخش كلام، ص 10. و: تعليم و تربيت در اسلام، ص 139.
19- مطهرى، استاد مرتضى. نظام حقوق زن در اسلام، صدرا،سال 66، ص 179 - 181. و: فلسفه اخلاق، ص 126، 179، 183، 190.
20- مطهرى، استاد مرتضى. بيست گفتار، دفتر انتشارات اسلامى،سال 59، ص 64 - 65.
21- مطهرى، استاد مرتضى. قيام و انقلاب مهدى از ديدگاهفلسفه تاريخ، دفتر انتشارات اسلامى، ص 35 - 36، 38، 40، 44.
22- مطهرى، استاد مرتضى. فلسفه تاريخ، ج 1، صدرا، سال 69،ص 204 - 206.
23- همان، ص 276 - 277.
24- تعليم و تربيت در اسلام، ص 200 - 201.
25- آشنايى با علوم اسلامى، بخش حكمت عملى، ص 33. و: آشنايى با علوم اسلامى، بخش عرفان، درس اول، ص 73 -74.
26- تعليم و تربيت در اسلام، ص 201. و: مطهرى، استاد مرتضى. سيرى در نهجالبلاغه، بخش سوم:سلوك و عبادت، صدرا، سال 54.
27- آشنايى با علوم اسلامى، بخش عرفان، درس اول، ص 73 -74.
28- مطهرى، استاد مرتضى. انسان كامل، صدرا، سال 72، ص186 - 189. و: تعليم و تربيت در اسلام، ص 205 - 207.
29- فلسفه اخلاق، ص 275 - 276.
30- مطهرى، استاد مرتضى. شرح مختصر منظومه، ج1، غررهشتم، حكمت، سال 60. و: مطهرى، استاد مرتضى. شرح مبسوط منظومه، ج2، حكمت،سال 1406 ص 60 - 121 و ج3، ص 348 - 353.
31- علامه طباطبايى با پاورقى استاد مطهرى، اصول فلسفه وروش رئاليسم، دفتر انتشارات اسلامى، ص 286 - 288. و: مطهرى، استاد مرتضى. تكامل اجتماعى انسان، دفتر انتشاراتاسلامى، ص 51.
32- يادنامه، ج1، ص 390 - 391، 411، 417. و: آشنايى با علوم اسلامى، بخش حكمت عملى، ص 23.
33- ويليام كى، فرانكنا، فلسفه اخلاق، ترجمه هادى صادقى،مؤسسه فرهنگى طه، سال 76، ص 220.
34- يادنامه، ج 1، ص 384. و: آشنايى با علوم اسلامى، بخش حكمت عملى، ص 13.
35- اتكينسون، آر. اف. درآمدى بر فلسفه اخلاق،ترجمه سهرابعلوىنيا، بخش 5 و 6، مركز ترجمه و نشر كتاب، سال 70.
36- يادنامه، ج1، ص 417. و: فلسفه اخلاق، ص 184.
37- اصول فلسفه و روش رئاليسم، ص 292.
38- يادنامه استاد مطهرى، زير نظر دكتر عبدالكريم سروش، ج 2،سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، سال 63. ص 251 -252.
39- مقالات فلسفى، ج 2، ص 204.
40- عدل الهى، ص 130.
41- مطهرى، استاد مرتضى. اسلام و مقتضيات زمان، ج 1،صدرا، سال 68، ص 402-403.
42- تعليم و تربيت در اسلام، ص 150 - 156.
43- اصول فلسفه و روش رئاليسم، ص 85 - 96.
44- تعليم و تربيت در اسلام، ص 112، 238، 245 - 246.
45- فلسفه اخلاق، ص 169.
46- تعليم و تربيت در اسلام، ص 245. و: فطرت، ص 169.
47- تعليم و تربيت در اسلام، ص 245 - 246.
48- فطرت، ص 78 - 79.
49- فلسفه اخلاق، ص 66. و: يادنامه، ج 1، ص 423.
50- فلسفه اخلاق، ص 127.
51- همان، ص 76، 127 - 128، 132. و: عدل الهى، ص 338 - 339.
52- مطهرى، استاد مرتضى. علل گرايش به ماديگرى، دفترانتشارات اسلامى، سال 57، ص 225 - 233.
53- فلسفه اخلاق، ص 126، 179، 183، 190. و: تعليم و تربيت در اسلام، ص 237. و: يادنامه، ج 1، ص 417
54- تعليم و تربيت در اسلام، ص 237.
55- اسلام و مقتضيات زمان، ج 1، ص 346. و: فلسفه اخلاق، ص 304. و: ايجى، قاضى عضدالدين. جرجانى، ميرسيد شريف. شرحالمواقف، ج 8، انتشارات الشريفالرضى، سال 70، ص 182 -184.
56- فلسفه اخلاق، ص 131.
57- تعليم و تربيت در اسلام، ص 106. و: فلسفه اخلاق، ص 12-13، 38، 43، 295. و: آشنايى با علوم اسلامى، بخش حكمت عملى، ص 11،54 -55.
58- فلسفه اخلاق، ص 81. و: يادنامه، ج 1، ص 426. و: تعليم و تربيت در اسلام، ص 156، 158 - 159.
به نقل از سایت:
http://www.balagh.net/persian/akhlaq/index.htm