فلسفة پزشكي
احمدرضا همّتیمقدم تاريخ تأملات فلسفي در موضوعات پزشكي پيشينهاي به اندازة پزشكي و فلسفه دارد. در هر عصري متفكران منتقد، هم در پزشكي و هم در فلسفه درصدد فهم سطوحي از پزشكي و عمل آن بودند كه از طريق روششناسي خود پزشكي به دست نميآمد. در اين سالها (بهویژه در سيسال اخير) مباحثي مطرح شده بر اين مبنا كه آيا حوزهاي مناسب از پژوهش و تحقيق به نام فلسفة پزشكي (philosophy of medicine) وجود دارد يا ميتواند وجود داشته باشد، و اگر وجود دارد چه مباحثي را شامل ميشود، و يا خود حوزهاي مجزا است يا شاخهاي از فلسفة علم است؟ ارتباط اين حوزه با قلمرو تكوينيافتة اخلاق پزشكي چيست؟ اين پرسشها و پرسشهایی همانند آن تا سالها محور عمدة مباحث مربوط به «فلسفة پزشكي» بود و اگر چه تا امروز اجماعي در اين زمينه حاصل نشده، متفكران گوناگون هر يك با تعريفي از اين رشته، ساختاري را براي آن مشخص كردهاند.
احمدرضا همّتیمقدم
تاريخ تأملات فلسفي در موضوعات پزشكي پيشينهاي به اندازة پزشكي و فلسفه دارد. در هر عصري متفكران منتقد، هم در پزشكي و هم در فلسفه درصدد فهم سطوحي از پزشكي و عمل آن بودند كه از طريق روششناسي خود پزشكي به دست نميآمد. در اين سالها (بهویژه در سيسال اخير) مباحثي مطرح شده بر اين مبنا كه آيا حوزهاي مناسب از پژوهش و تحقيق به نام فلسفة پزشكي (philosophy of medicine) وجود دارد يا ميتواند وجود داشته باشد، و اگر وجود دارد چه مباحثي را شامل ميشود، و يا خود حوزهاي مجزا است يا شاخهاي از فلسفة علم است؟ ارتباط اين حوزه با قلمرو تكوينيافتة اخلاق پزشكي چيست؟ اين پرسشها و پرسشهایی همانند آن تا سالها محور عمدة مباحث مربوط به «فلسفة پزشكي» بود و اگر چه تا امروز اجماعي در اين زمينه حاصل نشده، متفكران گوناگون هر يك با تعريفي از اين رشته، ساختاري را براي آن مشخص كردهاند.
كتابهاي بسياری دربارة گفتوگوي ميان فلسفه و پزشكي وجود دارد Engelhardt1984, Temkin1956, Engelhardt1995 ). ادلهّ مثبت و منفي براي اين ديالوگ ذكر شده است Pellegrino1974 ). از ديدگاهي مثبت اين واقعيت وجود دارد كه فكر و ذكر پزشكي در باره انسان و مسائل ضرور مربوط به او از قبيل «حيات»، «مرگ»، «رنج» و «بيماري» به سختي ميتواند از اذهان افراد نقّاد در هر عصري جدا شود و از ديدگاه منفي، تعارضهاي آشكار در روششناسي، معرفتشناسي و رويكردهاي مشاهدهاي، تجربي و آزمايشگاهي در پزشكي مستلزم ژرفانديشيهاي تحليلي، انتزاعي و نظري فلسفي است. انديشه دربارة ماهيت «بيماري» (disease) و «سلامت» (Health) و اخلاق متخصصان اين حرفه و رابطه ميان اين قبيل پديدهها با مكتبهاي فلسفي رايج و متداول، بهرغم تمام جذابيتها و دلزدگيها، چيزي نبوده كه پزشكان و فیلسوفان از آن دست بكشند؛ اما تا اين اواخر، اين تأملات به ندرت دربردارنده معيارهايي براي تحليل نظاممند و بسامان بودند تا بتوان از طريق آنها يك شاخة قانوني يا زيرشاخهاي از فلسفه را تعريف كرد؛ اما امروزه پزشكان و فيلسوفان، گفتوگويي جدي را دربارة امكان وجود يا عدم وجود فلسفة پزشكي بهصورت حوزهاي مشخص از پژوهش آغاز كردهاند.
علايق امروزي درباره مباحث فلسفة پزشكي كه انگلهارت (Engelhardt) و ارد (Erde) آن را «ظهور جديدي از مطالعه فلسفي» ناميدهاند، ngelhardt, Erde, 1984) ) چندين خواستگاه دارد. اول اين كه علاقة دوسويهاي در موضوعات پزشكي بين پزشكان و فيلسوفان وجود دارد. در هر عصري، پزشكاني بودهاند كه ميخواستند ماهيت هنري كه آنجام ميدهند و پديدههايي را كه مشاهده ميكنند، دريابند و فيلسوفاني وجود داشتند كه ميخواستند فهم عميقتري از پديدههاي پزشكي، درباره آنچه خود پزشكي ميتوانست فراهم آورد، به دست آورند. بهطور قطع براي رسيدن به اين اهداف، به نظر ميرسد چشماندازي از فلسفه هميشه ضرورت دارد. دليل دوم براي گرايش به مباحث فلسفة پزشكي، توجه شديدي است كه به اخلاق پزشكي و اخلاق زيستي شده است. وقتي نظريههاي پيدرپي در حوزة اخلاق پزشكي ارائه شد، نياز براي زمينهسازي اخلاق پزشكي مسجل شد؛ چيزي كه وراي اصول، فضيلتها، سفسطهها، هرمنوتيك و نظاير آن باشد. نخستینگام در اين زمينهسازي، صورتبندي نظريهاي دربارة فلسفة پزشكي بود؛ نظريهاي كه با آن بتوان نظريههاي اخلاقي رقيب را در يك چارچوب مناسب قرار داد و برخي از تناقضهای ميان آنها را حل كرد.
عامل سوم در توجه به فلسفة پزشكي، گرايش به سمت رويكردهاي اگزيستانسيال، هرمنوتيك، پديدارشناسي و پست مدرن به اخلاق و فلسفه بود؛ اما نميتوان از نقش فلسفة علم در پديد آمدن چنين حوزهاي به سادگي گذشت. به جرأت ميتوان گفت: بيشترين نقش را فلسفة علم بهویژه آراي «كوهن» داشته است كه نياز براي تعريف «پارادايمي» را در پزشكي پدید آورد. پيشرفتهاي روزافزون پزشكي جديد در طول قرن بيستم نيز مزيد علت بود. دستاوردهاي جديد دانش پزشكي در كاهش مرگ و مير شيرخواران و عوارض ناشي از بارداري و زايمان، مهندسي ژنتيك و كشف آنتيبيوتيكها در تغيير نگرش ما شناخت بيماريها و درمان آنها تأثير بسزايي داشت. در پزشكي امروز نگرش تجربهگرايي (empiricism) و استفاده از روشهاي آماري آزمون خطا و كارآزماييهاي «دوسويهكور» (double - blind) رويكردي علمي و عيني ايجاد كرد كه در پي آن، کامیابیهای درماني قابل قبولي بهدست آمد؛ اما با تمام اين پيشرفتها هنوز تعريف جامع و كاملي از «بيماري» و «سلامت» ارائه نشده است؛ در نتيجه فيلسوف – پزشكان و فيلسوفان علاقهمند به اين مباحث درصدد برآمدند تا حوزهاي را به نام فلسفة پزشكي تعريف كنند كه سرانجام به سه رويكرد گوناگون به اين رشته انجاميد كه در ادامه اين مقاله به آنها پرداخته خواهد شد.
سير تاريخي فلسفة پزشكي
پيشينه تأملات فلسفي و پزشكي به عهد يونان بازميگردد. اگر به صورت گذشتهنگر به اينگونه تأملات نگريسته شود، آنها را ميتوان به صورت بخشي از فلسفة پزشكي بازشناخت؛ اگر چه فقط در قرن نوزدهم اين اصطلاح رواج یافت. دلبستگي آشكار به ادعاهاي پزشكي و نقد نظريههاي آن از همان آغاز در مجموعه قوانين بقراطي وجود دارد (Engelhardt and Schaffner, 1996 ). در برخي از آثار، همانند «ادراكات» (percepts) اهميت ارتباط نظريهپردازي پزشكي با تجربه واقعي به چالش خوانده شده كه بازتابدهندة فلسفة آن دوران است. (ibid) از زمان قوانين بقراطي تا قرن نوزدهم، پزشكي رايج و غالب، آميزهاي از تلاشهاي نظري و تجربي براي كشف ماهيت واقعي بيماري و درمان مناسب بود. چنين درهمآميزيهايي را در آثار جالينوس ميتوان يافت كه در آنها بر اهميت مشاهده و تجربه تأكيد ميكند. اين آميختگيها را ميتوان در تلاشهاي رنهدكارت براي تعيين قوانين بنيادي متافيزيك، فيزيك و پزشكي بهویژه در كتاب رسالهاي در باب انسان نيز مشاهده كرد. (King, 1978) سقراط و افلاطون اغلب پزشكي را به مثابه يك عمل فني با ملاحظات اخلاقي ميدانستند و افلاطون در جايي تا آنجا پيش رفت كه پزشكي را كه فيلسوف نيز بود، به خداوند تشبيه كرد. جالينوس كه در هر دو مقوله پزشكي و فلسفه متبحر بود، اين ارتباط را مجدانه در فعاليت شخصي خود بهكار ميبرد. افلاطون نيز گسترش پزشكي را به حل مسائل فلسفي مربوط ميدانست. (Jaeger, 1994 ).
در عهد يونان باستان، هر يك از مكاتب عمدة پزشكي يعني «روشگرايي»، «جزمگرايي» و «تجربهگرايي» آموزههاي فلسفي مكاتب اصلي فلسفي يونان را مورد توجه قرار داده و با آنها سازگاري یافته بودند. (King 1978) به نحو مشابهي در قرون وسطا نظريه «حياتگرايي» استال به فلسفة لايپ نيتز نزديك بود و نظريات مكانيكي پزشكي به فلسفة «دكارت» و «لاماتريه» پيوند خورده بود.
لستركينگ شرح مفصلي از چگونگي ارتباط نظامهاي فلسفي قرن 17 و 18 با نظريات پزشكي، بهویژه محتواي منطقي و متافيزيكي آنها، فراهم كرده كه در نوع خود بينظير است. (ibid) مناقشة نظري قرون هفدهم و هجدهم بين آنهايي كه از شيمي به صورت اساس نظريه و عمل استفاده ميكردند و آنهايي كه مكانيك را پايه نظريه و عمل ميدانستند به لحاظ نظري و تجربي يكسان بود؛ چنان كه جدلها و مناقشهها بر سر ماهيت و كيفيت نظامهاي پزشكي اينگونه بود.
اغلب پزشكاني كه بر تأملات نظري و بهطورعمده غيرتجربي در پزشكي پرداختهاند، تأثير عمدهاي بر عمل پزشكي داشتهاند. يكي از كساني كه كوشیده بود نظامهاي پزشكي را بازسازي كند، جانبراون بود كه توجه فيلسوفان معاصر مانند كانت و هگل را نيز به خود جلب كرده بود. (Engelhardt and Schaffner, 1996) دكتر توماس سيدنهام، دوست جانلاك در پاسخ به تلفيق غيرانتقادي تأملات نظري و نظريهپردازي در عمل پزشكي بسيار كوشیده و شناخت بهتري از مشاهدة تجربي در پزشكي فراهم آورد و شايد بتوان گفت نخستين گرايشهاي تجربهگرايانه را او وارد حرفه پزشكي كرد. سيدنهام كه ملهم از كار فرانسيس بيكن بود، به مجموعهاي از كاوشهاي عمده درباره روش در پزشكي اقدام كرد. اين نوشتهها دلبستگي او را به جلوگيري از تحريف شدن يافتههاي باليني بهوسیله پيشفرضهاي نظري شكوفا كرد. (ibid) در همين دوره بود كه آرام آرام ارزيابيهاي دقيقي به لحاظ مفهومي دربارة طبقهبندي پزشكي و كيفيت اين دانش پدید آمد.
از جمله كساني كه به اين مهم اقدام ورزيد، كارل فون لينس (Corlvon linnaeus) و فرانسوا بوسير دوساوارد (Francois Boissier de Sauvages) بودند (ibid). تأملات دربارة كيفيت دانش پزشكي در قرن نوزدهم با ظهور رشتة باليني آسيبشناختي، روشهاي آماري و تجربه كردن نظاممند، گامديگري برداشت. در اين دوره، برخي از دانشمندان پزشكي از دانش پزشكي پيشین استفاده كردند، و ادعاهاي جديدي را در باره كيفيت هويات (entities) بيماري مطرح كردند. فرانسوا- ژوزف- ويكتور بروسيه (Fransois- Joseph- victor Broussais) معنايي خاص براي اصطلاح «هستيشناسي» (ontology) ارائه، و از آن براي شناسايي تأملاتي كه بيماريها را هوياتي انتزاعي درنظر ميگرفتند، استفاده كرد. اين مباحثههای بسيار پيچيده كه اشخاصي چون رودولف ويرشو (Rudoif virchow)، آسيبشناس سلولي، در آنها شركت ميكردند، شامل تحليلهاي عوامل سببشناختي به علل لازم و كافي بود. در اين مباحثهها بين ملاحظات فيزيولوژيك و هستيشناسي بيماري تمايزاتي به عمل آمد؛ حتي بين تبيينهاي فيزيولوژيك و آناتوميك بيماري و بين ملاحظات نوميناليستي و رئاليستي از هويات بيماري نيز تمايزاتي حاصل شد. در اين مباحثهها، بحث بر سر اين بود كه آيا «بيماري» چيزي در جهان را معيّن ميكند يا اصطلاحي است كه بهطور متعارف يافتههاي معيّني را تعريف ميكند.
تغييرات در پزشكي طي قرن نوزدهم باعث ارزيابيهاي بيشتر دانش و روش پزشكي شد. در ابتدا اين امر مخلوطي از فلسفة پزشكي درجایگاه فلسفة نظري تخصص يافتة طبيعت و تأملات فلسفي درباره روش علمي در پزشكي بود؛ برای مثال، كتاب منطق پزشكي (medical logic) كه بلين (Blane) در سال 1819 آن را منتشر کرد تلفيقي از ده اصل اساسي زندگي و مغالطههاي استدلال پزشكي بود.
كتاب فلسفة پزشكي بارتلت (Bartlett) نيز از اين جمله است. تا ميانه قرن بيستم اين نوشتهها بررسي پيچيدهاي از مسائل در تحقيق، مشاهده و تجربه پزشكي را شامل ميشد كه ملاحظاتي به لحاظ مسائل استقرايي درباره دانش پزشكي دربرداشت. از اين مباحث، مقالهها و نوشتههاي فراواني پديد آمد كه خصلت استدلال پزشكي و چارچوب تشخيصها را ميكاويدند. اين نسبت تأملات فلسفي در باره موضوعات پزشكي در زمان لودويك فلك (Ludwik fleck) شكل منظمتري يافت. لودويك فلك متخصص مشهور باكتريشناسي در مدرسه پزشكي «Lwow» بود. وي در ايام تحصيل پزشكي به فلسفه نيز علاقهمند شد و بعد از فراغت از تحصيل، علايق خود را بين فلسفه، جامعهشناسي و تاريخ علم قسمت كرد. وي با مطالعه و تحقيق در سير بيماريهاي عفوني، بهویژه سيفيليس و سير تاريخي آن از قرن پانزدهم تا قرن بيستم ميلادي و نوع نگرش به آن و با توجه به كشفيات جديد در شناخت عامل بيماري، توجه خود را به بررسي و تحليل واقعيت علمي (Scientific facts) معطوف كرد.
در سال 1936 مهمترين تكنگار فلسفي خود را با نام توليد و گسترش واقعيت علمي به زبان آلماني منتشر كرد. چهل سال بعد، اثر او به انگليسي ترجمه شد و همگان با آراي او آشنا شدند. فلك به نظريه فلسفي حقيقت علاقهمند بود و به اعتبار اين نظريه، هر نوع ملاكبندي مطلق يا عيني از دانش را مردود ميشمرد. از ديدگاه او هيچ واقعيت عيني يا مطلق وجود ندارد (fleck1972).
وقتي هر شاخهاي از علم را بهطور دقيق بررسي ميكنيم، با يك روش تفكر روبهرو هستيم و واقعيت علمي، كاركرد نوعي نحوة تفكر (Thought- style) خاص بهوسیله گروه مخصوصي از دانشمندان است. فلك، اين شيوه را «تفكر جمعي» (Thought- Collective) نام نهاد. اين تفكر جمعي، محصول انديشة جمعي از افراد است كه مشغول تبادل آرا يا مشاركت هوشمندانه با يكديگرند و اعضاي يك مجموعه تفكر جمعي از طريق يك نحوة تفكر واحد با يكديگر در تعامل هستند. او معتقد بود: حقيقت علمي، فقط هنگامي معنادار است كه آنرا يك گروه تفكر جمعي از يك نوع تفكر خاص بهدست آورده باشد و در نتيجه كاملاً به هدف تحقيق وابسته است؛ پس ميتوان گفت: منظرهاي متفاوت ميتوانند همارز بوده، همگي واقعيت داشته باشند (fleck1992)؛ البته فلك به اين نكته اذعان داشت كه شيوة تفكر بر اساس مشاهدات، آزمايشها و تجربههاي جديد ما تغيير مييابد. او بر اين باور بود كه بيماريها مربوط به طبيعت اشيا نيستند؛ بلكه با استفاده از روش تعليمي و قراردادي بهوسیله پزشكان تعريف ميشود. تعريف يك «بيماري» اختياري، و منحصراً به نحوة تفكري وابسته است كه با آن روش در مورد بيماري انديشيده شده.
فلك را ميتوان نخستين فيلسوف پزشكي جديد دانست كه اندیشه نسبيت مفهوم «بيماري»را كشف كرد. عقايد انقلابي او فقط هنگامي دوباره احيا شد كه توماس كوهن با ارائه كتاب ساختار انقلابهاي علمي، جامعه علمي را براي پذيرش آن آماده کرد. كوهن در مقدمة اين كتاب تأثير تفكرات فلك بر خود را متذكر شده است؛ اما اواخر دهه 1960 است كه حوزهاي به نام «فلسفة پزشكي» بهصورت منسجم و نظاممند متولد ميشود.
همانطور كه ذكر شد، مباحث اخلاق پزشكي و انتشار كتاب ساختار انقلابهاي علمي فيلسوفان علاقهمند به پزشكي را بر آن داشت كه مبادي پزشكي جديد را به چالش بخوانند. در اواخر دهه 1960 چند فيلسوف جوان و پزشكان علاقهمند به مباحث فلسفي گرد هم جمع شدند و يك مجله تخصصي با نام «فلسفه و پزشكي» را منتشر كردند. (Philosophy and medicine)، سردمداران آنها ادموندپلگرنيو (Edmund Pellegrino) و تريسترام انگلهارت (T.Engelhardt) بودند. آنها را ميتوان مؤسسان «فلسفة پزشكي» جديد دانست. اين دو در دهه 1970 با انتشار مجله فلسفة پزشكي ساختار منتظمي براي اين رشته نوپا تعريف كردند. چند سال بعد مجلهاي ديگر با نام فراپزشكي (Metamedicine) منتشر شد كه بعدها نامش به پزشكي نظري و اخلاق پزشكي (Theoretical medicine and bioethics) تغيير يافت. در نخستين شمارههاي اين مجله، پروفسور صادقزاده و دكتر ليندال برخي از موضوعات فلسفة پزشكي را برشمردند و اين رشته جديد را تثبيت كردند (indahl , Gemar 1990،1980 sadegh - zadeh). نظريههاي اوليه در حوزة «فلسفة پزشكي» در تبيين اين حوزه و ارتباط آن با فلسفة علم و فلسفة زيستشناسي بود و بحثهاي بيشماري درباره واژة «فلسفة پزشكي» (Philosophy of medicine) يا «فلسفه در پزشكي» (Philosophy in medicine)، و «فلسفه و پزشكي» (Philosophy and medicine) صورت گرفت؛ اما به مرور، اصطلاح «فلسفة پزشكي» جا افتاد و با تشكيل بخشهاي فلسفه و تاريخ پزشكي و فلسفه و اخلاق پزشكي در دانشگاههاي بزرگ دنيا بهویژه از سال 1991 اين رشته تثبيت شد. در ابتدا عمدة كار فيلسوفان پزشكي، تحليل و تبيين مباحث اخلاقي بود؛ اما به تدريج فيلسوفان پزشكي به مفهوم پزشكي و موضوعات آن در قالبهاي معرفتشناسي تمايل یافتند و به تحليل مفاهيم سلامت و بيماري، از منظر «هستيشناسي» (ontology) و معرفتشناسي (Epistemology) پرداختند. فلسفة پزشكي كه به صورت رشتهاي آكادميك در دهه 1970 شكل گرفت، مديون تلاش متفكراني است كه در سي سال اخير در رشد و تثبيت اين رشته فلسفي نقش بسزايي داشتند.
پلگرينو در سال 1976 با نوشتن مقاله فلسفة پزشكي: قوتها و چالشهاكه در مجله فلسفه و پزشكي چاپ شد، نخستين گام را در اين عرصه برداشت. او در سي سال اخير، مقالههای متعددي نوشته كه در اكثر آنها به دنبال معرفي و ساختارسازي براي فلسفة پزشكي بوده است. وي در مقالهاي كه در سال 1998 با عنوان چيستي فلسفة پزشكي در مجله پزشكي نظري و اخلاق پزشكي منتشر شد، فلسفة پزشكي را حوزهاي مجزا در فلسفه و مستقل از فلسفة علم معرفي كرد. (plegrino,1996) تريسترام انگلهارت كه شايد جنجاليترين فيلسوف پزشكي باشد، بيشتر همّ خود را صرف اخلاق پزشكي كرده است. يكي از مهمترين مقالههای او براي معرفي فلسفة پزشكي، در سال 1984 در كتاب راهنمايي براي فرهنگ علم، تكنولوژي و پزشكي كه مجموعه مقالاتي در اين حوزهها است، منتشر شد. وي ويراستار مجله فلسفه و پزشكي نيز هست و كتاب او با نام اصول اخلاق پزشكي كه در سال 1996 چاپ شد، يكي از مهمترين كتابها در اين عرصه است. واپسين كتاب او فلسفة پزشكي: ساختن چارچوبي براي اين حوزه، در سال 2001 منتشر شده است. انگلهارت به همراه شافنر بر خلاف پلگرينو ديدگاهي گسترده را براي فلسفة پزشكي تعريف ميكنند. آرتوركاپلان و كنت شافنر، از ديگر فيلسوفاني هستند كه در گسترش فلسفة پزشكي بيشترين نقش را داشتهاند. اگر چه كاپلان «فلسفة پزشكي» را حوزهاي مستقل و مجزا تعريف نميكند و آن را زيرشاخهاي از فلسفة علم بهویژه فلسفة زيستشناسي ميداند، (kaplan1990) دو مقاله مهم او در اين حوزه، هميشه محل ارجاع بوده است. اين دو مقاله مفاهيم سلامت، كسالت و بيماري و آيا فلسفة پزشكي وجود دارد؟ است. در سال 1981 جورج انگل (GL. Engel) با پيشنهاد مدل «زيستي – رواني- اجتماعي» (Biopsychosocial model)، به گمان خود، انقلابي در معرفت پزشكي پدید آورد كه تصور تغيير در پارادايم پزشكي را بر اساس تبيين كوهن در كتاب ساختار انقلابهاي علمي، مد نظر قرار ميداد (Engel.1981). وي به جاي مدل رايج «زيست – پزشكي» (biomedical) كه فقط عوامل بيولوژيكي را در ايجاد بيماري دخيل ميداند، مدل خود را كه در آن، عوامل روانشناختي، بيولوژيكي و جامعه شناختي عوامل مهم تأثيرگذار در ايجاد بيماريها هستند، پيشنهاد كرد.
دو سال بعد از انتشار اين مقاله، كنتشافنر در كتابي با نام تحويلگرايي و كلگرايي در پزشكي، ابعاد اين مدل را بررسي و از آن دفاع کرد. اگر چه «مدل انگل»مورد نقد جدي قرار گرفته است، برخي فيلسوفان پزشكي هنوز هم از آن دفاع ميكنند.
شافنر يكي از پركارترين فيلسوفان پزشكي است. مهمترين مقالات او، تشخيص پزشكي بر مبناي مدل: رويكردي منطقي كه در سال 1981 در مجله سنتز منتشر شد، كارآزماييهاي باليني و عليت: از منظر بيزگرايي و مدخل «فلسفة پزشكي» دانشنامة فلسفي راتلج است. اين مدخل را وي با همكاري انگلهارت نوشته است.
از ديگر فيلسوفاني كه به حوزة فلسفة پزشكي علاقه نشان داده و مقالاتي در اين زمينه نگاشتهاند ميتوان پلتاگارد (P. Thagard) و ويليام استمپسي (W. Stempsey) را نام برد. توگارد كه حوزة فعاليتش در فلسفه علم بهویژه رويكرد شناختي به علم است، به شدت از مدل «زيست- پزشكي» كه مدل رايج در پزشكي است دفاع ميكند. مهمترين مقالههای او عبارتند از مسيرهایي براي كشف زيست – پزشكي كه در سال 2003 در مجله فلسفه علم چاپ شد و مفهوم بيماري: ساختار و تغيير كه در سال 1996 در مجله شناخت و ارتباط منتشر شده است.
تاگارد كه با ارائه رويكرد روانشناختي به علم از مخالفان «قياسناپذيري» (incommensurability) (مفهومي كه «كوهن»و «فايرابند» بيان کرد) در فلسفة علم است، در مقالهاي، قياسناپذيري بين طب سوزني و پزشكي امروز را بررسي کرده است و به خوبي بر برتري پزشكي رايج استدلال ميكند (Thagard,2003). هانسگئورگ گادامر هم با كتاب معماي سلامت (enigma of health) كه در سال 1996 منتشر شد، در عرصه فلسفة پزشكي، رويكرد جديدي را مطرح كرد.
وي در اين كتاب، بر اهميت رويكرد هرمنوتيكي در پزشكي تأكيد ميكند. در فرآيند هرمنوتيكي در پزشكي، بيمار يك ظاهر جسماني دارد كه در واقع صورت خارجي يك حقيقت نهفته و پوشيده است كه براي فهم آن بايد بيمار را به منزله «متن» (text) در نظر بگيريم؛ سپس به تفسير او بپردازيم. از منظر هرمنوتيكي، بيماري، بخشي از يك كل مجموعه درنظر گرفته ميشود و ابتدا خود شخص مطالعه و فهميده ميشود و سپس به درمان او اقدام ميشود. هرمنوتيك در پزشكي، يعني نگاه كردن به بيمار از منظري بالاتر و نبايد تنها در پي اصلاح كاركرد مختل ارگانهاي بدن بود بلكه بايد كليت بيمار را بهبود بخشيد (Gadamer,1996). از فيلسوفان ديگري كه از پديدارشناسي، هرمنوتيك، اگزيستانسياليسم (خصوصاً فلسفة هايدگر و كييركگارد) در فلسفة پزشكي استفاده ميكنند «هنريك ولف» است. وي اولين كتاب درسي را (به معناي واقعي) در حوزة پزشكي با همكاري يك روانپزشك و پزشك متخصص گوارش نوشته است. اين كتاب در سال 1986 منتشر شد و اكثر موضوعات فلسفة پزشكي را مورد بحث و بررسي قرار ميدهد. اين كتاب هم ملهم از انديشههاي فيلسوفان تحليلي است و هم از آراي فيلسوفان قارهاي بصيرتهايي اخذ كرده است و البته رويكرد عمدة آن سمت و سوي فيلسوفان قارهاي چون «هايدگر» و «كيیركگارد»و «گادامر» را در فلسفة پزشكي دربردارد. (خوشبختانه اين كتاب با عنوان درآمدي بر فلسفه طب به فارسي ترجمه شده است). در سير تاريخي فلسفة پزشكي تنها در اين سي سال اخير است كه چنين حوزهاي بصورت نظاممند و بسامان تشكل يافته است و مهمترين نقش را در تثبيت آن فيلسوفاني چون «پلگرينو»، «انگلهارت»، «شافنر» و «كاپلان» داشتهاند كه آراي آنها منجر به سه ديدگاه در فلسفة پزشكي شده است و اكنون به بررسي آنها ميپردازيم.